گاهی کسی می خواهد حیوان باشد،و البته شیطان در این صورت دوستی گرم و صمیمی برای او خواهد بود و همواره همراه او و دستگیر و دستیار اوست.
اما اگر کسی بخواهد انسان باشد،شیطان با او دشمن است؛دشمنی که آشکارا اعلام دشمنی کرده است و ناگفته نماند که دشمنی او آشکار نیست بلکه بسیار لطیف و پیچیده است.
روزگار جنگ را که به یاد دارید یا شاید شنیده باشید که هواپیماهای عراقی گاه در شهرهای مرزی عروسک می انداختند و کودکان بیچاره با چه شوقی به آن ها نزدیک می شدند،غافل از اینکه در میان آن عروسک های زیبا و قشنگ بمب هایی جاسازی شده است که تا با آن بازی می کردند منفجر می شد و کودک معصوم را از بین می برد یا زخمی می کرد.
یا وقتی بمب ها شیمیایی می ریختند،بوی خوشی مثل بوی سیب یا گل احساس می شد در حالیکه استشمام آن بو همان و شیمیایی شدن هم همان.
اکنون هم شیطان دقیقا همان کار را می کند؛اگر باور نمی کنید به کوچه و خیابان ها بروید و ببینید که شیطان چه عروسک هایی را به راه انداخته است و بیچاره جوانک های کودک صفتی که به آن ها نزدیک شده و گاه چه آسیب ها که متحمل می شوند.
«اِنّ الشّیطانَ لِلاِنسانِ عَدُوُّ مُّبین»
شیطان برای انسان دشمنی آشکار است.
برگرفته از سایتhttp://dehkadeyehejab.blogfa.com
برادرم..
من در این گرما چادر به سر میکنم کمی سخت است ولی به گرمای آتش جهنم که فکر میکنم ارزشش را دارد
چادر سر کردن مسئولیت می آورد،ولی تمام اینهاسخت تر از کار تو نیست ، که باید درتمام طول سال سر به زیر راه بروی و از میان شیاطین متحرک کوچه ها و خیابان ها،از میان بانوانی که نتوانسته اندخودنماییشان را کنترل کنند ، سالم رد شوی..
از تو سخت تر نیست که همیشه باید مراقب خودت باشی وقتی می خواهی بیرون بروی یا فیلمی ببینی یا به اینترنت وصل شوی زیرا شیاطین برایت کمین کرده اند. .
از تو سخت تر نیست که در این هجوم بی مهابای وسوسه های دلفریب و پلیدی های نا جوانمردانه باید پاک باقی بمانی.
بچه های ما توی جبهه جلوی گلوله تیکه تیکه شدن
مغزشون متلاشی شد
دستشون از بدنشون جدا شد
سرشون از تنشون جدا شد
پاره پاره شدن
له شدن زیر تانک
اون وقت خواهر من چطور نمی تونی تحمل یه چادر رو داشته باشی؟؟
تازه حجابی که مصونیت است نه محدودیت؟؟حجابی که برای حفظ خودته؟؟حجابی که اگه نباشه باعث میشه مگسای مزاحم دورت ویز ویز کنن؟؟خواهر عزیزم درست فکر کن..ارزش توخیلی بالاتر از اینه که خودت در معرض دید همه بذاری، ارزش پاکی وحجاب دین داری تو بهشته،چرا زندگی جاودان آخرت رو به خاطر چند سال زندگی بی ارزش دنیایی خراب کنی؟؟
برگرفته از سایت محجبه ها فرشته اند باافزودن متن
حجاب ظاهری ، ریشه در عفاف درونی دارد .
کسی که بخواهد پاک باشد ، ظاهر و باطنش را باید یکی کند .
آنان که بی قید و لاابالی اند ، ولی می گویند :« دلت پاک باشد ! » نمی دانند که پاکی دل ، در پاکی رفتار و متانت و وقار ، نمایان می شود و از دل پاک ، جز نگاه پاک برنمی آید .
از کوزه همان برون تراود که در اوست .
نمی توان پذیرفت که از کسی عفونت گناه به مشام برسد ، ولی مدّعی باشد که دلش پاک است .http://mohajaba.blogfa.com
؛
انسان باحجاب دارای صورت وسیرت زیباست به گونه ای که هر انسانی هر چقدر پست و حقیر،انسان باحجاب را بیشتر دوست داردچون در قرآن داریم فطرت الله التی فطر الناس علیها..
یعنی خدا سرشت مارا با خود آشنا کردوگرایش به خود را که گرایش به همه خوبی هاست در ما قرار داد
از این روهمه ما زیبایی ها وخوبی ها را دوست داریم پس چرا انسان خسر الدنیا وخسر الآخره شود؟؟؟
دوستان کمی بیاندیشیم
دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟
گفتم:ببخشید چی واقعا؟
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد؟
گفتم:بله
گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن!!
ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و
رد میشید
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم
گفتم : آره تو راست میگی برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا (س)باید زانو زد...
حقا که سر پایین انداختن کمه!
برگرفته از سایت
http://efaf4.blogfa.com
مراقبش باش چشم را میگویم .
ممکن است تو را به یک لحظه از بهشت به قعر جهنم بکشاند.
یک بار نگاه آلوده میشود عادت شود .
و آن وقت که عادت شد میشود بنده ی شیطان کند تو را ..
به مردان وزنان با ایمان بگو چشمان خود را کنترل کنند... (سوره نور آیه 30 و31)
این خاطره را همان سال 87در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ میکند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
http://www.ammarname.ir/link/9811
درکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!
این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.
"راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."
حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم، دختری چشم من رو بد جور گرفته، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشم هام گرد شد، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!
گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:
"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!
من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!
همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم
برگرفته از سایتhttp://zabanehogog1.blogfa.com
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ای بانو..
نقطه سر خط
آخرین پست تا...
دل نوشته ای برای شهیدان منا..
سلامتی دخترایی که..
باغبان حجاب..
3عکس نوشته زیبا
چشم تو..
موردتوجه خانوما
حلول ماه رمضان مبارک...
آقاجان تمام این سالها که درس خواندیم..
علی(ع) مولودکعبه.. باب مدینه علم..
ملاقات با امام زمان(عج)
چادرت را محکم تر بگیر خواهرم..
[همه عناوین(76)][عناوین آرشیوشده]